loading...

سلـحــشـوران شـهـر نــراق

عـکـس، خـاطـرات ، دل نـوشـتـه هـای دفـاع مـقـدس ، انـقـلـاب و اطـلـاعـات عـمـومـی

بازدید : 883
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1399 زمان : 7:22

تاریخ 18 تیر 1364 به اتفاق عده‌‌‌ای از جوانان نراق برای خدمت سربازی به شهر بیرجند مرکز استان خراسان جنوبی برای دوران آموزشی اعزام شدیم . بعد ازمسافتی به بیرجند رسیدیم و جلوی دژبانی پادگان چند سرباز اومدن وهرکدام چند نفررا برای گروهان خود انتخاب کرده با خود می‌بردن .

هوا تقریبا تاریک بود من به اتفاق شهید علیرضا قجری فرزند علی محمد که البته اون زمان تهران سکونت داشتن ولی از نراق دفترچه گرفته بود و اکبرنجفی اهل شهر دلیجان باهم به گروهان 5 افتادیم .
فردا صبح برای گرفتن لباس رفتیم و بعد ازظهرهمه را به خط کردن وگفتن 9 نفرجلو بقیه پشت سرشان بایستد . بنده چون قدم بلند بود نفردوم ازسمت راست ایستادم . نفراول اهل تهران بود یه کم ازمن درشت تربود وقتی استوارخزائی اومد خبرداردادن .

ازنفراول پرسید چند کلاس سواد داری گفت سیکل هستم . من چون قبلش جبهه رفته بودم تقریبا با یه سری مسائل آشنایی داشتم اول سعی کردم طوری بایستم که قدم بلندترازاون باشه وتا سوال کرد چند کلاس سواد داری یه پای نظامی‌محکم چسباندم وگفتم دیپلم ردی هستم قربان .ظاهرا خوشش آمد وگفت تونفراول بایست وچون سواد هم داری فعلا ارشد گروهان باش ، و تا آخرآموزشی ارشد موندم .

روزدوم فرمانده گروهان گفت همه را بخط کن بعد ازکمی‌صحبت گفت دو نفرباسواد برای درس دادن به بی سوادهای گروهان لازم است کی داوطلب میشه؟ کسی دست بلند نکرد با تجربه‌‌‌ای که داشتم اشاره به شهید علیرضا قجری کردم که دستت را بلندکن و به فرمانده گفتم ایشون وارده وازپس این کار برمیاد . البته بیشتر سربازها ازکلات نادری بودن واکثرا متاهل و از تحصیلات کمتری برخوردار بودند .

فرمانده گفت یکی دیگه میخواهیم چون زیادهستن دوکلاس برگزار شود . خودم گفتم ازپس این کاربرمیام ، چون می‌دونستم بعد ازظهرکه دوساعت کلاس برگزار میشه بقیه را برای قدم آهسته وآموزش میبرن واین بهترین فرصته .
موافقت شد اسامی‌بیسوادها را نوشتم وکلاس‌ها تشکیل شد . ساعت دو الی چهاربعد ازظهر پشت آسایشگاه زیلو پهن می‌کردیم ومن وشهید قجری با فاصله ده مترازهم درس را شروع می‌کردیم . قجری با دقت درس میداد ولی من فقط زمانی که بازرس میومد جلب توجه می‌کردم .
بعد ازکلاس قجری می‌گفت اکبرشما که همش با سربازها شوخی می‌کنی ومی‌خندید ،بهش گفتم خیلی خودتو خسته نکن اینها اگه می‌خواستن باسواد بشن کودکی یاد می‌گرفتن سعی کن با زبون امروزی وتنوع مطلب یادشون بدی .

خلاصه بعدا که برای امتحان آخر اومدن کلاس گروهان ما ازنظریادگیری سواد اول شد وما هم تشویقی گرفتیم . بعد از آن هم تقسیم شدیم که از اون جمع چند ماه بعد شهید غلامرضا حسینی فرزند محمد اهل نراق تاریخ 22 بهمن 1364 در جبهه سومار استان کردستان به شهادت رسید .

باز من و علیرضا قجری به لشکر 28 سنندج افتادیم که ایشون راننده مینی کاتیوشا شد ومن دردسته ادوات مسئول خمپاره 81 شدم . فاصله ما با هم یک کیلومتر بود که علیرضا عقب ترازمن بود وهرموقع به عقب برای کاری میومدم ازکنارسنگرآنها رد میشدم و گاهی هم ساعتی را با هم سپری می‌کردیم .آدم ساکت آروم ومهربونی بود که بعدا تاریخ 1 فروردین 1365 در جبهه پنجوین کردستان عراق طی پدافندی عملیات والفجر 9 به شهادت رسید .

راوی : علی اکبر باقری نراقی فرزند حبیب اهل شهر نراق 12 اردیبهشت 1399

وصیت نامچه آقامیرزاجان فرزند محمد علی خالوآبابای نراقی به فرزندانش محمدرضا و محترم خانم 122 سال قبل - سند شماره 410
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 137
  • بازدید کننده امروز : 106
  • باردید دیروز : 148
  • بازدید کننده دیروز : 9
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 287
  • بازدید ماه : 1168
  • بازدید سال : 19235
  • بازدید کلی : 45755
  • کدهای اختصاصی