مَشعل گیتی فروز صبح چو شد شعله زن
داد جهان را فروغ شمع مُقَرّنَس لَکن
رایتِ سلطان مِهر گشت ز مشرق بلند
خیمه به گردون کشید شاه فَلک انجمن
تاج مُرَصَّع نهاد خسروِ خاور به سَر
حُلَّهٔ زربُفت کرد زیبِ طراز بدن
خیمهٔ زنگاری ،نَه فلک لاجوَرد
گشت سراپردهٔ رومیزنگی شِکن
تُرک زرافشان قبا بست کمربند زر
اطلس خارا برید زنگی چیکن چِکَن
جامهٔ خاقان صبح گشت چو دیبای حُسن
کَند سپه دار شام مَخمل مشکین ز تَن
یوسفِ مَه از چِنَه شرق چو بر سَر کشید
بافت زلیخای غرب زُلف سیه چون رَسَن
گشت چو پرچم نما بیرق دارای روم
پادشه مغربی رعشه فتادش به تَن
"شوقی"دلخسته را یک نظری کن شَها
زانکه به غربت غریب مانده به دام مَحن
گشته ملول وحَزینای شه دنیا و دین
ساز خلاصش ز لطف از غم دِیر کُهن
گر سخنم را جمال بشنود و فخرِ راز
هر دو کُنند آفرین بر من واشعار من